ادبياتچي




#داستان_کوتاه
#تلقين
سيدحميد موسوي فرد

نمي دانم بعضي وقتها به چه مرضي مبتلا مي شوم که مغزم از فعاليت و تراوش فکرهاي جور واجور و مبتکرانه ممانعت به عمل مي آورد.
آن روز که در اين مورد با يکي از بچه هاي کانون در دل کردم.
در اولين اقدام کيف روي شانه اش را که رو به جلو سر خورده بود جابجا کرد بعد مقنعه اش را کمي عقب کشيد و با کمي نبوغ آميخته به فصاحت گفت:
"پيشنهاد مي کنم که با يک آدم باتجربه و کارآزموده م کني."
و من راه خود را گرفتم و رفتم.
کار آزموده آخر چه کسي؟
ميان نزديکان و فاميل آدم کار آزموده زياد سراغ داشتم اما توان م با آنها را در خود مقدور نمي ديدم.
فاميل را که مي داني همين کافيست تا حسب الظن آنها عيب يا ضعفي را در اراده يا جسم يا زندگي تو ببينند آن وقت به طرفت العيني در بوق و کرنا دميده به خبر روز مبدل مي کنند و در آنلاين خبر به استماع بدخواهان و عيب جويان مي رسانند.
تا اينکه عمو شيخان را ديدم.
با اينکه الان شش ماه است که شهرداري حقوقش را نپرداخته در اداي وظيفه خود کوتاهي و تعلل نمي کند.
بارها در خلوت خود از خدا پرسيده ام :
خدايا مگر چه مي شود اگر جاي عمو شيخان و آن شهردار قلدر که حق کارگر را با زور و کلک دولپي مي بلعد جابه جا شود، خدا مي خندد و چيزي نمي گويد من هم که دستم به جايي بند نيست خفه خون مي گيرم.
عمو شيخان هر چند قدم گاري دستي اش را هل مي دهد جارو مي کند و باز هم گاري را هل مي دهد.
من در داخل خود خوشنودم که عمو شيخان مسئول پاکيزگي محله مان است.
وقتي در اوج گرما سيني در دست ليوان آبي تگري برايش مي ريزم "سلام بر لب عطشان حسين" مي گويد و ليوان آب را يکسره بالا مي رود مي گويم:
"عمو کمي استراحت کن طوري که تو آسفالت را مي سابي تا شش ماه ديگر هرچه سنگ و ريگ چسبيده به قير است از جا کنده مي شود"
عمو شيخان مي خندد و چيزي نمي گويد، مثل وقتي که خدا مي خندد و چيزي نمي گويد.
مي گويم:
"عمو شيخان، نمي دانم به چه مرضي مبتلا شده ام که نوشتنم نمي آيد"
عمو شيخان آرام نگاهم مي کند.بيل را از دستم مي گيرد. خاک روبه ها را جمع و درون گاري خالي مي کند.
بعد از سکوت منتظر لبخندش مي مانم او لبخند نمي زند در عوض راهش را مي گيرد و از من دور مي شود به انتهاي خيابان نرسيده داد مي زند:
"مار.مار."
از جايم مي پرم سوزش آزار دهنده ايي زير پايم احساس مي کنم.
به کف زمين که نگاه مي کنم ماري نمي بينم.
زمين، آنقدر صاف و تميز است که جايي براي مخفي شدن مار وجود ندارد.
عمو شيخان با دندانهاي زرد و پوسيده اش مي خندد و مي گويد:
"ببين شايد تو آستينت مار پرورش دادي باشي"
و من.

#سيد_حميد_موسوي_فرد
#خرمشهر_ايران
20/خرداد/1397


داستان کوتاه تلقين


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتاب زار ضمن خدمت فرهنگیان ورلد موزیک مطالب اینترنتی خواهرانه اخبار و اطلاعات جامع سینما برد مجازی داستان های مدرسه در جستجوی لبخند خاطرات يک ذهن تنها سلام